loading...
امیر
fatema بازدید : 91 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

نظر گاندی در مورد هفت چیزی که بدون هفت چیز دیگر خطرناک هستند:

ثروت بدون زحمت
دانش بدون شخصیت
علم بدون انسانیت
سیاست بدون شرافت
لذت بدون وجدان
تجارت بدون اخلاق
و عبادت بدون ایثار

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد. اعتقاد بر این است که وی این موارد را در جست و جوی خود برای یافتن ریشه های خشونت شناسایی کرد. در نظر گرفتن این موارد، بهترین راه جلوگیری از بروز خشونت در یک فرد و یا جامعه است.

٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠

 

 

 

جملاتی زیبا درباره تجارت:

درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.

.............................................................................................................................

 

 

کلامی شایسته از مولانا:

در جهان تنها یك فضیلت وجود دارد
و آن آگاهی است و تنها یك گناه و
آن جهل است

 

**********

 

جملاتی ماندگار از سهراب:

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

**********

 


دکتر علی شریعتی:

همه بشرند اما فقط بعضی ها انسـان اند ...

 

**********

 


بیل گیتس:

من در رقابت با هیچکس جز خودم نمیباشم. هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام.

 

**********

 


آرتور کلارک:

تنها راه کشف ممکن ها، رفتن به ورای غیر ممکن ها است.

 

**********

 


ژوبرت:

برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم
اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.

 

**********

 


چرچیل:

بزرگترین درس زندگی اینست که گاهی احمق ها درست می گویند.

 

 

 

fatema بازدید : 75 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده می کرد و بر آنان به نوعی حکومت می راند. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کردکه از اغفال مردم دست بردارد وگرنه او را رسوا می کند اما مرد شیاد نپذیرفت.

بعد از اتمام حجت، معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شدکه فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک با سواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گردآمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»

معلم نوشت: مار

نوبت به شیاد که رسید به جای نوشتن «مار» شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید، کدامیک از اینها مار است؟ مردم که همگی بی سواد بودند متوجه نوشته «مار» نشدند اما همه شکل مار را شناختند و حق را به شیاد دادند، به جان معلم افتادند و تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

بعدالتحریر


اگر می خواهیم بر دیگران تاثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها با آنها سخن بگوییم و رفتار کنیم. معمولا – و نه لزوما همیشه – نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

 

fatema بازدید : 87 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

برترین ها: تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد...

 


سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند

 

fatema بازدید : 79 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

برترین ها: جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حالا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی(ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.

علی(ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!

مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!

علی (ع) گفت‌: مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!

مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست.

 

fatema بازدید : 83 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

برترین ها: در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد تحقیقات به‌یاد ماندنی اتفاق افتاد: شكایتی از سوی یكی از مشتریان به شركت رسید. او اظهار کرده بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شدكه آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاكید و پیگیری‌های مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی و دستور صادر شد كه خط بسته‌بندی اصلاح شود و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازم را به‌منظور پیشگیری از تكرار چنین مسئله‌ای اتخاذ كند. مهندسان نیز دست به كار شده و راه‌حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند: پایش (مونیتورینگ)خط بسته‌بندی با اشعه ایكس. به‌زودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه‌روزی گروه مهندسان، دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهایی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز شد.

سپس 2 اپراتور نیز به‌منظور كنترل دائمی پشت آن دستگاه‌ها به كار گماشته شدند تا از عبور احتمالی قوطی‌های خالی جلوگیری كنند. نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاه‌های كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیرمتخصص آن را به شیوه‌ای بسیار ساده‌تر و كم‌خرج‌تر حل كرد: تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته‌بندی تا باد قوطی خالی را از خط تولید دور كند!

 

fatema بازدید : 75 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

برترین ها: با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

 


ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟

 

fatema بازدید : 77 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

برترین ها: مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!

 

fatema بازدید : 83 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

 

برترین ها: روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.

 


ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت : "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم."

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

 

fatema بازدید : 73 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

جغدی روی كنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌كرد؛ رفتن و ردپای آن را و آدم‌‌هایی را می‌دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. اما جغد می‌دانست كه سنگ‌ها ترك می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، در‌ها می‌شكنند و دیوار‌ها خراب می‌شوند.

او بار‌ها و بار‌ها تاج‌های شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابه‌لای خاكروبه‌های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند و فكر می‌كرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز كمی بلرزد. روزی كبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: «بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگین‌شان می‌كنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند...


سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان كنگره‌های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت: «خدایا! آدم‌هایت مرا و آواز‌هایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل كندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌ هستند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آنكه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ‌چیز دل نمی‌بندد. دل نبستن سخت‌ترین و زیباترین كار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌های دنیا می‌خواند و آن‌كس كه می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست.

fatema بازدید : 69 یکشنبه 16 تیر 1392 نظرات (0)

یک راز  جادویی در انسان هست که می توان به او تکنیک ساده گرفتن یا آسان گیری لقب داد و اینکه بسیاری از مردم در جواب دادن مسائلی که طی روز با آن درگیر می شوند عاجز اند فقط و فقط به  خاطر اینکه تصورشان از مشکل از خود مشکل بزرگتر است

میگن در  مسابقه ای از یک دانشمند ریاضی پرسیدند 2به علاوه ی 1 چند میشه...!؟ از اونجایی که طرف یک ریاضی دان بود و فکر می کرد باید نکته ی غریبی در مسئله باشد یک هفته وقت خواست تا به مسئله فکر کند روز ها و شب ها به دنبال جواب گشت و یک هفته بعد با کوهی از جواب های پیچیده برگشت (2به علاوه ی  1 میشه 12 یا 21  و یا اگه اینطور باشه ....میشه....) اما در همین حین یک کودک دبستانی  آرام گفت 3 و جایزه را برد )

گهی اوقات دانش زیاد به خودی خود مانعی موثر برای یافتن پاسخ مجهولات می شود و به قول انیشتن : اگر نتوانید یک مسئله ی پیچیده را به زبانی خیلی ساده برای خودتان و دیگران توضیح  دهید آن مسئله را از اساس نفهمیده اید...

fatema بازدید : 65 شنبه 15 تیر 1392 نظرات (0)

کلامی از شیخ بهایی

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست زیرا:

اگر بسیار کار کند می گویند احمق است

اگر کم کار کند می گویند تنبل است

اگر بخشش کند می گویند افراط می کند

اگر جمع گرا باشد می گویند بخیل است

اگر ساکت و خاموش باشد می گویند لال است

اگر زبان آوری  کند می گویند وراج و پر گوست

اگر روزه بر آرد و شبها نماز بخواند می گویند ریا کار است

و اگر نکند می گویند کافر است و بی دین

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

و جز از خداوند نباید از کسی ترسید

پس آنچه باشید که دوست دارید

شاد باشید مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود







اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر خود را راجع به این وبلاگ ثبت کنید تا ما را در هر چه بهتر شدن سایت یاری نمایید.....
    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 157
  • بازدید کلی : 8,056